من همان برگم که از٬ فصل خزان آمده ام
خسته از جور زمان ! قد کمان آمده ام


شاعری سوخته دل ٬ رانده شده از شهر وفا
که به غمگینی شعرم ٬ به بیان آمده ام


نیست جز دفتر شعرم به من هم نفسی
مانده ام بهر چه کاری به جهان آمده ام


غم ایام زمانه است ٬ بس آزرده مرا
که شکسته است سکوت و به زبان آمده ام


دل تنگ ! ز روزگارم که مرا یار نبود
به هدر رفتن عمر٬ چو دیدبان آمده ام


چو درختی به تنم یادگاری نوشتند ! زیاد
بس جفا دیده تنم که نا توان ! آمده ام


گرچه من سنگ صبورم ! صبر هست زیاد
خسته از جور زمان ٬ قد کمان آمده ام
جواد الماسی