ببین بهار من چطور بدون تو خزان شدم
جوانم و ز غصه ها چه پیر و قد کمان شدم


نه مونسی نه همدمی که بشنود صدای دل
ز بعد تو نگار من چو مرغ بی زبان شدم


دلم گرفته از همه چه از غریب چه آشنا
همان توانگری ز غم ببین چه نا توان شدم


ز بس که دیده ام جفا ز روزگار لعنتی
اجل نیامده ولی به سوی او دوان شدم


نشان نمانده از منو به چهره غم نشسته است
ببین به چشم آینه چقدر بی نشان شدم


پناهگاه خستگی برای من شد اشک و آه
پرنده ای که آشیان خرابه هست همان شدم


کسی نمی خرد مرا به شهر عشق و عاطفه
چرا که قیمتم کم هست و یا که چون گران شدم


تمام درد و غصه را به بال شب نوشته ام
رسم به صبح عاقبت سپیده دم عیان شدم


دلت گرفت دل مرا کمی دعا کن و برو
که من صبورم و هنوز برای خود نهان شدم
جواد الماسی