آواره ی شهر غم...

به سر میل پریدن دارم اما ،برای پرکشیدن بال و پر نیست
برای درد و این زخم فراوان ،مرا مرهم به غیر از چشم تر نیست


گل پژمرده ای هستم که آفت ، مرا ازشاخ وبرگ و ریشه سوزاند
شبیه آن درخت خشک و زردم ، کسی چشم انتظارم جز تبر نیست


منــم آواره ای در شهر غمها ،کـه از دست خـودم دیگر بـریدم
دلم میخواست برگردم به خانه ،کسی چشم انتظارم پشت در نیست


در این دنیای پر آشوب و نیرنگ، جفا دیدم جفا از دشمن و دوست
گمانم قحطی عشق است ولبخند ، کسی را از کسی گویا خبر نیست


برایم قصه ای از عشق گفتی، که باشی بعد از این سنگ صبورم
تنی خسته دلی پرخون پر از درد ،زمانی شانه آوردی که سر نیست

#جوادالماسی(سنگ صبور)
@javadalmasi59 کانال اشعار