عاقبت آن بی وفا دلبر مرا گریاند و رفت
مثل پروانه پرو بالم به شمع! سوزاند و رفت


گفته بودند عشق در امروز ما معنی است
بی محبت تک تک این نکته را٬ فهماند و رفت


گر چه من زخمی دلم از چرخ دوران بوده است
سنگ دل تیر جفا را سوی من٬ چرخواند و رفت


قطره ی باران به من شاهد که کوه غصه ام
درد را تا مغز سوز استخوان ٬فهماند و رفت


اعتمادم دست باد سرنوشت غارت شده
بی وفاچشم مرا از عشق هم ٬ترساند و رفت


خانه ای را با چه شوقی ساختم بر دلبرم
در نهایت پایه ی کاشانه را ٬لرزاند و رفت


آینه گاهی خجالت می کشد از روی من
بخت بد این آینه با دست خود ٬بشکاند و رفت


حرمت نان و نمک خوش داشت! آه ای روزگار
خنجری از رو به رو بر سینه ام٬ کوباند و رفت


غم مخور سنگ صبورم رسم دنیا هست این
رفتنی هرگز نمی ماند چرا سوزاند و رفت
جواد الماسی