آنقدر دیر آمدی ! تا چشم من هم تار شد
کس نمی داند دلم ! از هجر تو بیمار شد

 

فاصله هجران و درد بر روی هم انباشته
مثل اجر چیده و ما بین مان دیوار شد

 

مثل سربازی که در جنگی بدون اسلحه هست
بینوا دل بی گناه مغلوب این پیکار شد

 

سرنوشت شاید که برده بخت من را هم بخواب
کی خداوندا بگویند بخت من بیدار شد



شعرهایم بوی دلتنگی و غربت میدهند
گاهگاهی خواندن شعرم به من آزار شد

 

رفتی و با رفتنت هدیه به من غم داده ای
اشگ و آه و ناله در این نیمه جان انبار شد

 

آنقدر دیر آمدی سنگ صبورم خسته هست
کس نمی داند دلم از هجر تو بیمار شد
جواد الماسی