روزگار
من به هرسازی زدی رقصیده ام ای روزگار
منزل لیلی ز تو پرسیده ام ای روزگار
خوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشت
رنگ غم بر زندگی پاشیده ام ای روزگار
فارغ التحصیل دانشگاه درد وغصه ام
از غریب و آشنا رنجیده ام ای روزگار
از برای دیگران فصل بهاران میشوی
سهم من ازتوخزان را دیده ام ای روزگار
میکنم دل خوش به هرچیزی حسودی میکنی
بین خود باشد ز تو ترسیده ام ای روزگار
کاش می گفتی زآزارم چه حاصل میشود
از لبانم خنده را دزدیده ام ای روزگار
بس روا دانستی و کردی جفا در حق من
نام خود سنگ صبور نا میده ام ای روزگار
چرخ گردون با دلم نامهربان باشد زیاد
ظاهرا آبادم اما از درون پاچیده ام ای روزگار
جواد الماسی
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵ ساعت 16:7 توسط سیدمحمدمهدی هاشمی/شاعر جواد الماسی
|