مهره ای سوخته ام که از خزان آمده ام
خسته ام ، درد کشیدم ،به فغان آمده ام


به چه تشبیه کنم حالِ دل خون شده را
سرو قامت که کنون قد کمان آمده ام


شاعری سوخته دل از غم و اندوهِ جهان
که به غمگینیِ شعرم به بیان آمده ام


درد همزاد من و غصه و غم هم نفسم
که فقط رنج کشیدم، به جهان آمده ام


دست پر مهرکسی نیست نوازشگر من
تکیه برسایه ی خود کرده به جان آمده ام


به جز از آینه در روزوشبم نیست نشان
گم شدم در خود و در خود پی آن آمده ام


به که گویم غم دلهای تو را سنگ صبور؟
خسته از صبر که امشب به زبان آمده ام

جواد الماسی