تنها بمان ای دل که همصحبت کسی نیست
فریاد رس در این شب ظلمت کسی نیست


شب تا سحر باید بسوزی در غم خود
جز گریه امدادی در این غربت کسی نیست


در این شلوغی های این شهر پُر آشوب
چشم انتظار چشم پر حسرت کسی نیست


هر کس که آمد روی زخم دل نمک زد
دردا که دست مهر بی منت کسی نیست


شب یا سحر فرقی ندارد دل که تنگ است
در سینه ی غمگین به جز محنت کسی نیست


در آینه دیدم کسی با گریه می گفت
هرگز حریف کینه و نفرت کسی نیست


تن خسته و دل خسته ای سنگ صبورم
مرحم به زخم کهنه ی تهمت کسی نیست

جواد الماسی