مکن شانه تو زلفت را، عروس شعرهای من برای شانه زلفت ...

غزلها با خود آوردم مگیر از من رخت جانا، که من آواره میگردم شهادت بهر حرف خود...

دلی دیوانه آوردم شدی مهمان نا خوانده ،  چگونه شد  نمیدانم برای میزبانی جان...

برایت هدیه آوردم بمان ترکم نکن هرگز  ،که من محتاج محتاجم برای التماس این بار...

دلی بشکسته آوردم بده دستت به دست من، که شایدهم نوا باشیم برای هم نوا گشتن ...

صدایی خسته آوردم سیه چشم  خیال من ،  کنار من دمی بنشین برای بوسه بر چشمت...

دلی پر از تب آوردم

جواد الماسی