مابراین دنیا چو مهمان آمدیم
پس چرا گوییم ما از هم سریم
اعتباری بر جهان بر عمر نیست
پس چرا دلهای هم را بشکنیم
بی خبر هستیم از فردای خود
پس چرا امروز با خود در همیم
کس چه میداندکه در این روزگار
کی مسافر بر جهان دیگریم
پس بدانیم قدر یکدیگر کنون
چون نمیدانیم تا کی با همیم
بعد رفتن اشکها مان بی اثر
منتظر ما بر قرار مبهمیم
یک به یک کم میشوند یاران ما
ما هنوز سرگرم این بیش و کمیم
گرشود دلهای مارنگ خدا
ما رضایت بر رضای داوریم


جواد الماسی