ابرهایت را ببر ای آسمان، اینجا خودم بارانیم

ابرهایت را ببر ای آسمان، اینجا خودم بارانیم
ظاهرا آزاد آزادم ولیکن، آسمان زندانیم

گوئیا عاشق شدم، نازم چه خوش دلبر خرید
چون پرستارم که اوست، من عاشق بیماریم

باصدای دلنشین و چشم ابرو چون کمان
میکند او با دلم بازی و منهم، دلخوش این بازیم

او شده همساز من، ساز مخالف کوک نیست
مثل بلبل عاشق خواندن، به این هم سازیم

گاه گاهی میکند بوسه مرا مهمان خود
وعده امروز و فردا ،من به این هم راضیم

لب زلب وا میکند ،گل هم حسودی میکند
نه دگر شاگرد نیستم ،استاد این لب خوانیم

هم قلم عاشق شده ،هم دفتر من گوئیا
چون که من سنگ صبور با بودن او عالیم

جواد الماسی

مثل بارانی که میبارد به هر جا یک صدا

مثل بارانی که میبارد به هر جا یک صدا
دست افتاده نگیر و ،گر گرفتی بی ریا

کودک همسایه ات گر شب گرسنه خواب رفت
خلوتی کن با خود و وجدان خود ای با خدا

در زمستان کودکی ازسوز سرما لرزه زد
گرتوانی جامه ای تن پوش او کن از عطا

یا نشو همدرد کس یا گر شدی تا عاقبت
سینه ات گنجینه اسرار باشد ، با وفا

تا توانی دل به دست آور ، نه دل شکن
اه مظلومی کند ویران ،دل پر از جفا

این دو روز عمر دنبال چه میگردیم فکر کن
کاش نام نیک از ما جا بماند ، یاد ها

من مسافر تو مسافر میرویم ما یک به یک
میشود بسته یه روز این دفتر پر ماجرا

جواد الماسی

غصه گاهی شاعر و گه روضه خوانت میکند

غصه گاهی شاعر و گه روضه خوانت میکند
درنهایت درد هم ، سیر از جهانت میکند

مهربان باشی اگر بی مهری این روزگار
نازنینم عاقبت ، نا مهربانت می کند

شاخه گلهای شقایق هم دگر دلداده نیست
بی وفایی عزیزان، غم گسارت میکند

درد دلهایت بگو ، با کوهای استوار
گفتگو با بی خرد، بی اعتبارت میکند

بخت بد بین که اجل هم ناز دارد بهر ما
بر سفر ما حاضریم، اما جوابت می کند

گر غزال تیز پای وحشی دوران شوی
تیر صیاد اجل ، آخر شکارت می کند
جواد الماسی

ساکتم آرام اما در دلم طوفان به پاست

ساکتم آرام اما در دلم طوفان به پاست
کاش میگفتند به مجنون خانه لیلی کجاست

این سکوت من نباشد از رضایت چاره نیست
کاش میگفتند شفای درد بی درمان کجاست

گاه این قلب صبورم خسته از خود می شود
کاش میگفتند توان قلب رنجورم کجاست

عشق باشد یک مقدس آنکه داند عشق چیست
کاش میگفتند نشان عاشق کامل کجاست

درد دل با هرکسی هرگز نباید باز گفت
کاش میگفتند محرم اسرار با لایق کجاست

همچو بیماری که خسته از طبیبان گشته است
کاش میگفتند طبیب قلب بیمارم کجاست
جواد الماسی

مابراین دنیا چو مهمان آمدیم

مابراین دنیا چو مهمان آمدیم
پس چرا گوییم ما از هم سریم
اعتباری بر جهان بر عمر نیست
پس چرا دلهای هم را بشکنیم
بی خبر هستیم از فردای خود
پس چرا امروز با خود در همیم
کس چه میداندکه در این روزگار
کی مسافر بر جهان دیگریم
پس بدانیم قدر یکدیگر کنون
چون نمیدانیم تا کی با همیم
بعد رفتن اشکها مان بی اثر
منتظر ما بر قرار مبهمیم
یک به یک کم میشوند یاران ما
ما هنوز سرگرم این بیش و کمیم
گرشود دلهای مارنگ خدا
ما رضایت بر رضای داوریم


جواد الماسی

بزن باران خیسم کن، که امشب باز دلتنگم

بزن باران خیسم کن، که امشب باز دلتنگم
مثال پادشاهی با ، سپاه غصه می جنگم

بزن باران خیسم کن، که امشب من زمستانم
ز سرمای وجود خود، من امشب باز بیدارم

بزن باران خیسم کن ،که اینجا قلبها سنگیست
وشاید قسمت ما هم، فقط از عشق دلتنگیست

بزن باران خیسم کن، دگر چتری نمی خواهم
اگر دست خودم باشد، در این دنیا نمی مانم

بزن باران خیسم کن ،که اینجا فصل پائیز است
بهارانم به یغما رفت، دلم از غصه لبریز است

بزن باران خیسم کن، که حتی با خودم قهرم
کسی حتی نمیداند، یه زندانی در این شهرم

بزن باران خیسم کن ، که اینجا آخر خط است
دل دائم صبورمن،ز دست صبرهم خسته است

جواد الماسی

دلم آغوش میخواهد، ولی اینجا پر از گرگ است

دلم آغوش میخواهد، ولی اینجا پر از گرگ است
وشاید هم هوس هامان،آبروی عشق رابرده است

دلم یک شانه میخواهد....... برای هق هق گریه
ولی گویی تمام شانه ها ، اینجا زخم خورده است

دلم یک قلب میخواهد........ برای عاشقی کردن
ندانستم قلبها هم ، یه جورایی ترک خورده است

دلم یک باغ میخواهد ، و گلهایی از عطر یاس
نفهمیدم کی آفت زد،گلستانها چه پژمرده است

دلم یک ساز میخواهد ، زنم آهنگ سر مستی
ولی آهنگ خوشبختی،به رفتن ها قسم خورده است

دلم یک جاده میخواهد، و همراهی برای راه
ولی اینجا رفاقتها ، به نامردی رقم خورده است

جواد الماسی

باخیسان آهو گوزینن، اورگی قان ایدیسن

باخیسان آهو گوزینن، اورگی قان ایدیسن
یاغیشی گوز لریمه، هر گجه مهمان ایدیسن

چکیسن مهر و وفا ،نقشینی هر ساعتیمه
اله سن ناز ، چکرم ، هر نقدر ناز ایدیسن

یازیرام آدووی هر دم، بو سینیخ قلبیمه من
اوزو وی لیلی وقت و منی مجنون ایدیسن

ایدیرم هردن حسودی ،او اوچان قوشلارا من
اوشماقا یوخ قنه دیم ،زخمینی درمان ادیسن

باغبان تک کی ویروب ، آفت گلستانی سولوب
بو سولان گول لریمه ،سنده تماشا ایدیسن

گجه گوندوز دولانوب،عمری دی گیتدی گلمز
بو کچن گون نریمی ،سن نجه معنا ایدیسن

یاناسان چرخ فلک ،غم غمین اوستن اله نیر
کاش اولا بیر دفعه ده،دردینه درمان ایدیسن

جواد الماسی

مثل برف قله ها ، عمر جوانی آب شد

مثل برف قله ها ، عمر جوانی آب شد
پیر گشتیم و دگر ، فصل جوانی خواب شد

طی شد ایامی ز ما ، اما ندانستیم کی
تا به خود ما آمدیم ،عمرگران بر دار شد

راهزن شد روزگار، غارت گرفت ایام را
سرکشی های جوانی، بی صدا چه رام شد

باد سردی آمد و ، تاب وتوان از ماگرفت
شیر غران جوانی ، عاقبت بیمار شد

شور وحال زندگی،شور جوانی هست و بس
درد پیری بی دوا ، گرمی بازار شد

گفته اند برما ولی ، ما پشت گوش انداختیم
شد جوانی در قفس ، مرغ پیر آزاد شد

نه دگر قوت به پا مانده ، نه جانی در بدن
زنگ آهنگ اجل بر عمر ما آوار شد

جواد الماسی

مثل برف قله ها ، عمر جوانی آب شد

مثل برف قله ها ، عمر جوانی آب شد
پیر گشتیم و دگر ، فصل جوانی خواب شد

طی شد ایامی ز ما ، اما ندانستیم کی
تا به خود ما آمدیم ،عمرگران بر دار شد

راهزن شد روزگار، غارت گرفت ایام را
سرکشی های جوانی، بی صدا چه رام شد

باد سردی آمد و ، تاب وتوان از ماگرفت
شیر غران جوانی ، عاقبت بیمار شد

شور وحال زندگی،شور جوانی هست و بس
درد پیری بی دوا ، گرمی بازار شد

گفته اند برما ولی ، ما پشت گوش انداختیم
شد جوانی در قفس ، مرغ پیر آزاد شد

نه دگر قوت به پا مانده ، نه جانی در بدن
زنگ آهنگ اجل بر عمر ما آوار شد

جواد الماسی

غم که آید بر سراغت، سخت گیرت میکند

غم که آید بر سراغت، سخت گیرت میکند
گر جوان باشی بدان ،با غصه پیرت میکند

غم که اید بر سراغت،اشک مهمانت شود
بغض سنگین بر گلویت ،بی قرارت میکند

غم که اید بر سراغت،چهره ویران میشود
چشمهای منتظر ،شب زنده دارت میکند

غم که آید برسراغت خاطراتت قاتل اند
خاطرات خوب و بد ، خانه خرابت میکند

غم که آید بر سراغت ،بی کس وتنهاشوی
کار غصه این بود ، گوشه نشینت میکند

غم که اید بر سراغت ،با دلیل و بی دلیل
سرنوشت با غصه اش ،سنگ صبورت میکند

جواد الماسی

گر اولا بیر گون گله ، نقاش اولام دنیایه من

گر اولا بیر گون گله ، نقاش اولام دنیایه من
بی سینیق قلبی لرین ، دردینه درمان چکرم

بی وفا انسان لارین ، یوخدور صداقت دن اثر
من وفا سیز دوست، لارا بیر خیردا زندان چکرم

ایت می یوب دنیا وفا، نوح و سلیمان تختی نه
من ولی بو عکسیده ،حرمتلی میزبان چکرم

پولونا فخر الین نر ، یا کی یوخسوز بشری
ایکی سین با هم برابر ، ولی انسان چکرم

فرقی یوخ ظالم اولوب ،ظلم اده سن گیتمه لیسن
چهره ظالمی من ، عکسیده شیطان چکرم

حق پامال ایلییوپ، وجدانو وه لای لای دیمه
بی مروت انسانی ، من شکل حیوان چکرم

گر اولا هر قلبیده ، مهر و محبت مشتری
من بدون شک جهانی ، چون گلستان چکرم

جواد الماسی

به پیکر بنی آدم ......اعضای هم، نیستند

به پیکر بنی آدم ......اعضای هم، نیستند
به وقت خوشی در کنارت، به غم، نیستند
از هم صحبتی با شکسته دلان ، فهمیدم
به هم درد......و.. ....همدرد هم نیستند
به وقت سخن......... هم کلام مند ولی
به هم، همزبان .....و وفا دارهم ،نیستند
دراین روزگاری که عاشق ،اسیر غم است
نه لیلی..... نه مجنون....... هم نیستند
همه بی تفاوت.......... به غمهای هم
به زنجیر مهر و محبت ، به بند نیستند
که سنگ صبورم، بگویم در این روزگار
به پیکربنی آدم......اعضای هم نیستند

جواد الماسی

دلم آغوش میخواهد...ولی...بی کینه وساده...

دلم آغوش میخواهد...ولی...بی کینه وساده...
پرازتشویش میخواهد...ولی..دلداده وساده....
دلم یک شانه میخواهد...برای... هق هق گریه..
نوازش ،دست میخواهد...برای...هق هق گریه...
دلم یک عشق میخواهد...ولی...پر از محبتها...
دلی دل تنگ میخواهد....ولی ..پر از صداقتها...
دلم یک کلبه میخواهد...میان...جنگلی وحشی....
پر از احساس میخواهد...کنار...جنگلی وحشی...
دلم یک دوست میخواهد...ولی ..یک رنگ ودلداده..
که هم پایه شود بامن...بدون....می ،یا باده...
دلم هم دست میخواهد..برای...رفتن ازسرما...
بهاری سبزمیخواهد...برای ...گفتن از گرما...
دلم یک خواب میخواهد...ولی...خوابی زمستانی...
سکوتی تلخ میخواهد...ولی...محبوس وزندانی...

 


جواد الماسی

توبمان با ان رقیبم ، دیگر برایم جای نیست

توبمان با ان رقیبم ، دیگر برایم جای نیست
او محبت میفروشد گرمی بازار نیست
تو که ترکم میکنی با آن رقیبم میروی
خب برو دیگر نمان جای هیچ اجبار نیست
بهر ماندن دل نباشد ماندن هم بی معنی هست
واقعیت این بود جای هیچ ابهام نیست
میروی اما بدان روزی تو تنها میشوی
چون مکافات عمل چیزی به جز تکرار نیست
تو خریدار دل پاکم نبودی میروم اما بدان
میشوی روزی پشیمان جای هیچ انکار نیست
میروم با کوله باری از گذشته ،خاطرات
تو نباشی یاد تو چیزی به جز آوار نیست


جواد الماسی

خوش امدی ای غم به ویران خانه قلب شکسته

خوش امدی ای غم به ویران خانه قلب شکسته
بهارم شد خزان ، کنارم باد پائیزی نسشته
خوش امدی اینجا دلم از بیکسی یخ کرده بود
بر روی بام قلب من برف جفا بنشسته بود
خوش امدی همدرد من هم صحبتم ای با وفا
اینجا در این کنج اتاق من هستم و تو ،با خدا
خوش امدی غم بر دلم من با تو تنها نیستم
شرمنده ات گر میزبان خوبی برایت نیستم
خوش امدی افسوس من دیگر بهاری نیستم
عمرم خزانی گشته و فصل جوانی نیستم
خوش امدی ای غم عجب بنده نوازی کرده ای
حال دگرگون مرا با خود چه راضی کرده ای
خوش امدی اما دگر صبرم تمام است خسته ام
در گوشه ای من منتظر بر مرگ خود بنشسته ام

 


جواد الماسی

اینجاکسی پاییز را ، حس کرده مثل من دلش ؟

اینجاکسی پاییز را ، حس کرده مثل من دلش ؟
یا کوله باری از خزان ،بگرفته دوش خسته اش؟
اینجا کسی هم صحبت ، برگ خزانی ها شده؟
از ظلم وجور روزگار ، از درد و غصه خم شده؟
اینجا کسی هست آشنا ،با باد سرد سرنوشت؟
یا روی پیشانی کسی،در اوج خنده غم نوشت؟
اینجا کسی درد آشناست،بادل شکسته همنشین؟
هم صحبت غمها شده،بیکس نشسته دل غمین؟
اینجا کسی با آسمان ،هم ناله ی باران شده؟
یا فصل تابستان او ،سرد وزمستانی شده؟
اینجا کسی مویش سفید، پیر جوانی ها شده؟
یا قامتش خم گشته ی،این بی وفایی ها شده؟
بس کن قلم پرسش چرا،بر چهره ها غم راببین
گرد خزان بنشسته است ،در جای جای این زمین

جواد الماسی

شبیه باغبانیم ،خزون زده بهارم و

شبیه باغبانیم ،خزون زده بهارم و
خزون که نه بهتر بگم،خشکونده رگ وریشه مو
درخت ارزوی من ،منتظر بهار نمون
اینجا دیگه افت زده،بسته دیگه اینجا نمون
شبیه یه پرنده ام ، حسرت پرواز تودلم
میخوام برم به اسمون ،نمیتونم ،با دوتا بال زخمیم
اصلا شبیه مرده هام،ظاهری زنده ام فقط
میخوام برم ،سفر کنم دیگه نیام،منم بشم اهل جنون
درد دلامو ببرم،پیش خدای مهربون
سر بزارم رو شونه ابرا برم تا اسمون

 

جواد الماسی

سرگذشت من...

سرگذشت من... حکایت باغبانی هست که تمام زحماتش به دست طوفان به هدر رفته است...


جواد الماسی

زمین از چشم دلشکسته

زمین از چشم دلشکسته

زمین سرد است ،دلم تنگ است

خداوندا چرا اینجا،پراز زشتی و نیرنگ است؟

زمین تلخ است ،سیه بخت است
به چشمم هرچه بود و هست،یه جورایی بد آهنگ است
زمین غمگین،زمین دلگیر
ز دست ادمای بد،شده دلخون وبی رنگ است
زمین درد است،زعشق سرد است
تمام ساز واهنگش ،چرا اینقدر بد اهنگ است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


جواد الماسی

کودک که بودم ارزوی بزرگ شدن را داشتیم ..

کودک که بودم ارزوی بزرگ شدن را داشتیم ....ولی الان حسرت کودکیهایمان را میخوریم.....کاش در کودکی کسی به ما میگفت که دنیای بچگیمان خیلی از دنیای بزرگترها زیباتر با صفاتر وقابل اعتمادتر بود....کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم....خدایا دلم برای دنیای کودکیم تنگ شده...

 

جواد الماسی

وقتی برایت فرقی نمیکند .

وقتی برایت فرقی نمیکند ...چه دستی موهایت را نوازش کند....میروم ...چون این دستها عشق میخواهد برای نوازش نه عادت....

 

جواد الماسی

اینجاکسی پاییز را ، حس کرده مثل من دلش ؟

اینجاکسی پاییز را ، حس کرده مثل من دلش ؟
یا کوله باری از خزان ،بگرفته دوش خسته اش؟
اینجا کسی هم صحبت ، برگ خزانی ها شده؟
از ظلم وجور روزگار ، از درد و غصه خم شده؟
اینجا کسی هست آشنا ،با باد سرد سرنوشت؟
یا روی پیشانی کسی،در اوج خنده غم نوشت؟
اینجا کسی درد آشناست،بادل شکسته همنشین؟
هم صحبت غمها شده،بیکس نشسته دل غمین؟
اینجا کسی با آسمان ،هم ناله ی باران شده؟
یا فصل تابستان او ،سرد وزمستانی شده؟
اینجا کسی مویش سفید، پیر جوانی ها شده؟
یا قامتش خم گشته ی،این بی وفایی ها شده؟
بس کن قلم پرسش چرا،بر چهره ها غم راببین
گرد خزان بنشسته است ،در جای جای این زمین

جواد الماسی

بی پناهم یوسف زهرا پناهم میدهی

بی پناهم یوسف زهرا پناهم میدهی
غرقه در درد وگناهم ،اقا نجاتم میدهی
عاشقانت را به هرجا بهر تو حرمت نهند
من بدم ایا مرا بر جمعشان راه میدهی
یوسف زهرا بیا دیگر بس است هجر و فراق
بی پناهان را پناه ، چتر پناهی می نهی
پرده ای از ظلم وتاریکی گرفته این جهان
باظهورت این جهان مولا صفایی میدهی
این کدامین جمعه هست وعده دیدارمان
ای امید آه مظلومان ،دلم را میخری
گربیایی این جهان مثل گلستان میشود
ریشه ظلم وفساد از این جهان را میبری
یوسف زهرا بیا اینجا پر از دلتنگی است
گر بیایی برجهان مهر عدالت میزنی


جواد الماسی

چرخ گردون با دلم به به چه بازی میکند

چرخ گردون با دلم به به چه بازی میکند
با من خسته عجب بنده نوازی میکند
چون نسیمی گه ملایم، گه طوفانی مخوف
وای عجب حال وهوایی بی قراری میکند
میشوم مهمان نا خوانده برایت خاطرات
تلخ وشیرینش عجب مهمان نوازی میکند
مثل هر شب قطره های اشک بامن همسفر
دیدگان منتظر شب زنده داری میکند
آب و جارو میکنم من کوچه های بیکسی
بهر دیدارت عزیز، لحظه شماری میکند
من که خود زخمی زجور روزگار و سرنوشت
از چه رو بر زخم کهنه ، زخم کاری میکند
منکه با یادش کنم روزو شبم را طی ولی
آن عزیز مهربان، نا مهربانی میکند
میشوم سنگ صبور و صبر در راه وصال
روزگارم گر چه با من کج مداری میکند

 

جواد الماسی

گفتی ببخش جبران کنم ،هر انچه با خود برده ام

گفتی ببخش جبران کنم ،هر انچه با خود برده ام
گفتم قبول جبران نما ،عمری که از دست داده ام
گفتی که فرصت تا کنم ،اباد ویران خانه را
گفتم قبول اما اجل ، بردست صاحب خانه را
گفتی که مهلت تا کنم ،با عشق با تو گفتگو
گفتم قبول اما دلم ،با غصه ها بگرفته خو
گفتی اجازه بوسه ای، از رخ بگیرم تا ابد
گفتم قبول اما دگر، اواره ام من در به در
گفتی که تامین میکنم، کمبود عشق وعاطفه
گفتم برو بشکسته ام ،برعشق گویم فاجعه
گفتی که جبران میکنم ،هرلحظه های زندگی
گفتم چطور جبران کنی ،موی سفید خستگی
اشکی چکید، قلبی شکست، وجدان توست
موی سفید ،عمری که رفت، تاوان توست

 


جواد الماسی

یک نفر از شهر من، مهربانی برده است

یک نفر از شهر من، مهربانی برده است
یک نفر از قلب من عشق را دزدیده است
چون مترسک در کنار مزرعه جا مانده ام
یک نفر من را به دست یادها بسپرده است
این منو کنج اتاقی ساکت و سرد وخموش
یک نفر تنهایی من را به غارت برده است
من بهاری بودم یک شب به پاییزم رساند
یک نفر فصل بهارم را به یغما برده است
ارزوهایم همه مثل درختی خشک وزرد
یک نفر من را چرا دست تبر بسپرده است
حال وروزم سرد وتاریک وبدون روشنی
یک نفر خورشید را از روزگارم برده است
مینویسم خاطراتم را کنار دفتری اما چه سود
یک نفر از خاطرم صلح وصفا را برده است
شعر های من دگر مثل گذشته نیستند
یک نفر احساس را از شعر هایم برده است
هرچقدر گویم که من سنگ صبورم نازنین
یک نفر صبر وصبوری را ز طاقت برده است

 

جواد الماسی

عاقبت عشقت مرا رسوای عالم میکند

عاقبت عشقت مرا رسوای عالم میکند
میکند خانه خرابم خوب ویران میکند
میشوم عاشق چو مجنون در پی لیلی خود
در به در اواره کوه و بیابان میکند
تو عزیز جان من بودی وهستی نازنین
عاقبت این هجر تو نیمه جانم میکند
کار مه رویان همین باشد نگارا دلبری
در پی خال لبت بیمار و درمان میکند
منکه در شوق وصالت بیقرارم بیقرار
هجر تو ولله یک روزی به دارم میکند
تو برای من عزیزی ،محترم چون برگ گل
گرشوی نامهربان بی خانمانم میکند


جواد الماسی

از حال من نپرس که حالم زیاد خوب نیست

از حال من نپرس که حالم زیاد خوب نیست
مرغ دلم گرفتار قفس تنهایی شده ازاد نیست
پر وبالم زخمی از ، صیاد روزگار شده است
شکار گرفتار شکارچی بی رحم راه فرار نیست
مونسم شده یک قلم و دفتر و خاطرات گذشته
غریبه شدم در شهر بیکسی و ابدا آشنا نیست
ازحال من نپرس که شرح حالم به چهره هست
دیگر شعر هم ارامش این دل بیقرار نیست
انقدر دلم گرفته که نگو ز دست سر نوشت
افسوس که راه فرار ازخود امکان پذیر نیست
من کوله بار غم وبی وفایی به دوش میکشم
خسته ام خسته واین خستگی اصلا خوب نیست
بانوی شعر من گله مکن از گلایه سنگ صبور
زیاد صبور هست وصبر زیاد هم که خوب نیست

 

جواد الماسی

میدهم دل دست پاییز و خزانی میشوم

میدهم دل دست پاییز و خزانی میشوم
مثل برگی از درخت افتاده فانی میشوم
میکنم با یاد تو شب تا سحر نجوا ولی
هر طلوعی بیکس و من لا و بالی میشوم
سبز سبزم با حضورت گربمانی چون بهار
بی تو حتما من اسیر خشک سالی میشوم
با تو حتی در قفس ماندن برایم عار نیست
بی تو این دنیا برایم تنگ و خزانی میشوم
باتو دریای خیالم هست در ارامش مطلق
بی تو در طوفان گرفتار و فراری میشوم
با تو بر غمها حریفم شادمانی میکنم
بی تو اما من اسیر بی قراری میشوم
پس بیا نامهربانی با دل زارم مکن
بعد ازاین باشد قبول هر انچه خواهی میشوم


جواد الماسی