بلبلی بودم کنار سبزه زاران مست مست
روی شاخه تیر صیادی پرو بالم شکست
نغمه خوان بودم برای خود در این دشت ودمن
ازجفای روزگاران، بغض سنگین ،راه آوازم ببست
گرد بادی سخت آمد لانه ام ویرانه شد
در به در در کوچهای بی کسی تنها نشست
نه دگر بال پریدن مانده و نه نغمه خوانی
ظلم را در حق من آن آشنایان کرده هست
گر چه آزادم همیشه من ولی زندانیم
چون مرا محکوم غم آن بی وفایان کرده هست
جامه ی حسرت برایم تحفه آورد سرنوشت
رخت غربت هم به دست دوست بر جانم نشست

جواد الماسی