میدهم دل دست پاییز و خزانی میشوم
مثل برگی از درخت افتاده فانی میشوم
میکنم با یاد تو شب تا سحر نجوا ولی
هر طلوعی بیکس و من لا و بالی میشوم
سبز سبزم با حضورت گربمانی چون بهار
بی تو حتما من اسیر خشک سالی میشوم
با تو حتی در قفس ماندن برایم عار نیست
بی تو این دنیا برایم تنگ و خزانی میشوم
باتو دریای خیالم هست در ارامش مطلق
بی تو در طوفان گرفتار و فراری میشوم
با تو بر غمها حریفم شادمانی میکنم
بی تو اما من اسیر بی قراری میشوم
پس بیا نامهربانی با دل زارم مکن
بعد ازاین باشد قبول هر انچه خواهی میشوم


جواد الماسی