اینجاکسی پاییز را ، حس کرده مثل من دلش ؟
اینجاکسی پاییز را ، حس کرده مثل من دلش ؟
یا کوله باری از خزان ،بگرفته دوش خسته اش؟
اینجا کسی هم صحبت ، برگ خزانی ها شده؟
از ظلم وجور روزگار ، از درد و غصه خم شده؟
اینجا کسی هست آشنا ،با باد سرد سرنوشت؟
یا روی پیشانی کسی،در اوج خنده غم نوشت؟
اینجا کسی درد آشناست،بادل شکسته همنشین؟
هم صحبت غمها شده،بیکس نشسته دل غمین؟
اینجا کسی با آسمان ،هم ناله ی باران شده؟
یا فصل تابستان او ،سرد وزمستانی شده؟
اینجا کسی مویش سفید، پیر جوانی ها شده؟
یا قامتش خم گشته ی،این بی وفایی ها شده؟
بس کن قلم پرسش چرا،بر چهره ها غم راببین
گرد خزان بنشسته است ،در جای جای این زمین
یا کوله باری از خزان ،بگرفته دوش خسته اش؟
اینجا کسی هم صحبت ، برگ خزانی ها شده؟
از ظلم وجور روزگار ، از درد و غصه خم شده؟
اینجا کسی هست آشنا ،با باد سرد سرنوشت؟
یا روی پیشانی کسی،در اوج خنده غم نوشت؟
اینجا کسی درد آشناست،بادل شکسته همنشین؟
هم صحبت غمها شده،بیکس نشسته دل غمین؟
اینجا کسی با آسمان ،هم ناله ی باران شده؟
یا فصل تابستان او ،سرد وزمستانی شده؟
اینجا کسی مویش سفید، پیر جوانی ها شده؟
یا قامتش خم گشته ی،این بی وفایی ها شده؟
بس کن قلم پرسش چرا،بر چهره ها غم راببین
گرد خزان بنشسته است ،در جای جای این زمین
جواد الماسی
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۴ ساعت 10:52 توسط سیدمحمدمهدی هاشمی/شاعر جواد الماسی
|