سنگ صبور من..

ایـن دل دائـم صبــورم از تـوان افتــاده بود
آتشی بر جسم و هم روح و روان افتاده بود

هیچکس جـویـای احـوالم نمیشد هفته ها
گوئیــا از چشم ایـن خلق جهان افتاده بود

صاحب نام و نشان بودم ولی از بخت بد
بیخبر در شهرِ بی نام و نشان افتاده بود

مشتری پیدا نمیشد بر من و احساس من
مثل چای سرد و تلخی از دهان افتاده بود

از در و دیـوار خــانـه بیکسی قد میکشید
در بهـار آرزوهــایــم خــــزان افتـــاده بود

عکس خـود را در میـان عکسها دیدم ولی
در جـوانی مثل پیـری قد کمان افتاده بود

آمـد و شـد بـر تمام غصـه ام سنگ صبــور
آن زمانکه این تن از تاب و توان افتاده بود

#جوادالماسی(سنگ صبور)
@javadalmasi59 کانال اشعار