زندگانی در قفس...
«مدتی هست که از خود خبرم نیست رفیق»
زنــدگی جـــز قفسی در نظــرم نیست رفیق
تلخـی قصــه همینجــاست کـه بـایــد بروم
پشت در هیچــکسی منتظــرم نیست رفیق
بـر سـر ِسفـره ی شــادی همـه بــودند ولـی
وقت غـــم هیچکسی دوروبرم نیست رفیق
فرض کن قفل قفس را زد و صیاد شکست
بـه کجــا پـر بکشم ؟ بال و پرم نیست رفیق
زنـدگی چون سفری دور و دراز است دریغ
بستــه ام بـار سفــر همسفــرم نیست رفیق
بسکه بــر روی دلــم زخــم ِفراوان زده اند
خستــه ام طاقت زخــم ِدگرم نیست رفیق
چــه کنم هیچکسی نیست مرا سنگ صبور
مـرهمی بـر من و چشمـان ترم نیست رفیق
#جوادالماسی(سنگ صبور)
@javadalmasi59 کانال اشعار
+ نوشته شده در جمعه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت 14:47 توسط سیدمحمدمهدی هاشمی/شاعر جواد الماسی
|