میزنم سازی بیا، امشب به سازم ساز کن

میزنم سازی بیا، امشب به سازم ساز کن
دلبری کن از من و ، امشب برایم ناز کن

مانده ام پشت در دروازه چشمان تو
رحم کن امشب بیا در را برویم باز کن

من به شوق توبه پرواز آمدم در آسمان
بال بگشا سوی من امشب تو هم پرواز کن

حرف دل بسیار باشد با تو هم صحبت شوم
سر بروی شانه ام بگذار و عشق اغاز کن

میشوم فرهاد تو شیرین من باشی اگر
لب بروی لب گذار و بوسه را احساس کن

دست در دستان هم در زیر باران هم قدم
باصدای دلنشین در گوش من اعجاز کن

جواد الماسی

ماه شبهایم تویی ،مهتاب می خواهم چه کار

ماه شبهایم تویی ،مهتاب می خواهم چه کار
گربرایم غم تویی،غمخوار میخواهم چه کار

منکه میگردم به دور تو ،چو مجنون روز وشب
تا که لیلایم تویی ، پرگار میخواهم چه کار

من به چشمانت اسیر، افتاده در دام تو ام
گرچه صیادم تویی ،پرواز میخواهم چه کار

تا که نامت میبرم ...،.... جانم جوابم میدهی
مهربان من تویی ،اغیار میخواهم چه کار

مینویسم نام زیبایت... ،....... کنار دفترم
شعرهای من تویی،اشعار میخواهم چه کار

هر چه دارم هدیه ای، تقدیم تو با احترام
تا خریدارم تویی ، بازار میخواهم چه کار

خانه ای ویرانه ام ، گر تو نباشی پیش من
تا بلای من تویی ، آوار میخواهم چه کار

جواد الماسی

ما که رقصیدیم به هر، سازی زدی ای روزگار

ما که رقصیدیم به هر، سازی زدی ای روزگار
دل به تو بستیم و آخر ، دل شکستی روزگار
خوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشت
کی روا باشد جوابم ،با بدی ای روزگار
فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه ام
بهر شاگردت عجب، سنگ تمامی روزگار
گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبز
بهر من پاییزی و ،فصل خزانی روزگار
میکنم دل خوش به هر چیزی حسودی میکنی
مثل رهزن میزنی، بر خنده ام چنگ روزگار
کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل میشود
وای عجب بی معرفت ،اهل جفایی روزگار
چون پرنده با چه شوقی لانه بر هم میزنم
دست بی رحمت کند خانه خرابم روزگار
چرخ گردون با دلم نامهربان باشد ولی
با همه درد و غمت بازم صبورم روزگار

شاعرجوادالماسی

بگو دنیا نگه دارد ، تمام ظلم و جورش را

بگو دنیا نگه دارد ، تمام ظلم و جورش را
همه زیبایی و زشتی،چنین بی اعتبارش را
بگو دنیا نگه دارد ، دگر من خسته دردم
همه فصلم زمستانیست، نمیخواهم بهارش را
بگو دنیا نگه دارد ، که من از زندگی سیرم
مرا با غصه پیرم کرد،نمی خواهم وفایش را
بگو دنیا نگه دارد ، که اینجا مردمش نیرنگ
شده سر ریز صبرمن ،نمی خواهم قرارش را
بگو دنیا نگه دارد ، پر از نیرنگ و صد رنگیست
که اینجا میکشند از جور، تمام زندگانش را
بگو دنیا نگه دارد ، برایم آخر خط است
نمی خواهم شب و روز و،دگر این لحظه هایش را

جواد الماسی

اشک هم درمان ،برای قلب زار ما نکرد

اشک هم درمان ،برای قلب زار ما نکرد
جار زد تنهاییم را ، آبرو داری نکرد
قطره قطره ریخت ازگونه، چون برگ خزان
نا مروت پیش پاییز هم ، تو داری نکرد
مثل برگ زرد افتاده ، ز چشم یک درخت
در خودش بشکست، اما مردم آزاری نکرد
مثل یلدا هر شبم بی تو بلند است و دراز
این شب طولانی هم از ما پرستاری نکرد
آمد و طی شد بهار،پاییز هم در آخر هست
هیچ یک از فصل سال ،ازما طرف داری نکرد
کم کمک می آید عید و، میشود سالی تمام
وای افسوس سال هم ،برما وفا داری نکرد
جواد الماسی

من که خود سوخته ام زخم زبانت پس چیست

من که خود سوخته ام زخم زبانت پس چیست
خسته از درد و غمم این همه آزارت چیست
ماکه دادیم به یک لحظه نگاهت همه دنیا را
نازنین این همه رو گرفتنت بهر چیست
ما گرفتار شدیم، خال لبت حسرت شد
زیر پا له شدن عاطفه و غرور من بهر چیست
جان من بسته به جانت ، تو چه جان دگری
تو که جانان منی ، جان دگر دیگر چیست
بهر یک لحظه نشستن به بر تو بی تاب
سنگ دل این همه امروز و فردا شدن دیگرچیست
دلبرم کاش شود فاصله هامان کمتر
این همه دوری دستهای تو ومن پس چیست

 

 

جواد الماسی

پدرم رفتی و گویی که زسر تاج سرم رفت

پدرم رفتی و گویی که زسر تاج سرم رفت
سوت وکور است دل من همه دلخوشیم رفت
پدرم سنگ اجل شیشه عمر تو شکست
سفرت زود شد و بال وپر من بشکست
پدرم بعد تو شد خاطر تو همسفرم
همه جا یاد تو را لحظه به لحظه ببرم
پدرم خوب بخواب بهر مزارت ارام
تو که مهمان منی، من میزبانت در خواب
کاش میشد به سرم دست نوازش بکشی
باز برگردی وبر فاصله ها خط بکشی
کاش آنان که پدر دارن ودر قید حیاط
مثل پروانه بگردند به دورش دفعات
حال من انکه پدر داده زدست میفهمد
انکه هم صحبت یک عکس شده میفهمد

 


تقدیم به همه پدرهایی که اسیر خاک شده اند
جواد الماسی

عشق من شد به تو یک طرفه صد افسوس نشدی عاشق من مثل خودم صد افسوس

عشق من شد به تو یک طرفه صد افسوس
نشدی عاشق من مثل خودم صد افسوس
بودنت مثل نفس بود چو خون در رگهام
تو ندانستی و رفتی گلم صد افسوس
میکشم عکس تو را در خیالم هرشب
این نقش با تمام وجود بود ندیدی افسوس
من که شاعر نبودم به عشق تو شعر گفته ام
اما تو حتی شعرم نخواندی صد افسوس
دوستت داشتم و هنوز هم دارم مثل دیوانه
من خواستم و تو نخواستی صد افسوس
چه کنم عادت کرده ام به نامت روی لبم
تو نمیبری دگر نام مرا صد افسوس
حکایت عشق منو تو خیابان یک طرفه ست
من عاشق و تو بیخیال صد افسوس
چقدر سنگ زدی تا که روم از بامت
منکه پرواز نکردم تو پریدی افسوس

 


جواد الماسی

بر مزارم بنویسید به یک خط درشت

بر مزارم بنویسید به یک خط درشت
عاقبت خسته دوران زجفا راحت شد

دل عاشق که یه وقتی نگران همه بود
کنج یک خانه خلوت ز بلا راحت شد

بنویسید که یک سوخته دل یک شاعر
دگر ازساختن وسوختنش راحت شد

بنویسید نفهمید کسی درد دلش را
دگر از خنده اجباری خود راحت شد

بنویسید و این نکته دگر فاش کنید
دگر از دوش کشیدن درد نهان راحت شد

آسمان را به شهود محضر یارم ببرید
دگر از سنگ جفای دل تو راحت شد

ندهید ره نگذارید که یکدم مزارم برسد
بنویسید که او قاتل من بوده ،دگر راحت شد

بس جفا کردی و عمرم به هدر دادی رفت
دگر از زندگی و عمر فنا راحت شد

جواد الماسی

گفتم بهارکه شد، با بهار ، می آیی

گفتم بهارکه شد، با بهار ، می آیی
دل میدهی به جاده ، به دیدار می آیی
خواب از انتظار به چشم حرام شد نیامدی
بهار آمد و تمام شد .............نیامدی
گفتم با بهار نشد ، پاییزدر راه است
فصل عاشقان هست برگ ریزمی آیی
آخرین برگ زرد درخت هم افتاد نیامدی
پاییز هم مثل بهارتمام شد .....نیامدی
دلخوش کردم به زمستان با برف می آیی
مسافر سرما شده با یک عالمه حرف می آیی
اولین برف بوسه زد دست زمین نیامدی
یک سال گذشت و زمین گیرشدم .....نیامدی
جواد الماسی

بال پرواز ندارم، پر شکستم ،دگر از عشق نگو

بال پرواز ندارم، پر شکستم ،دگر از عشق نگو
من گرفتار خزانم ،دل شکستم ،دگر از عشق نگو
گر شنیدند همه ،زردی برگ فصل خزان،پائیز است
من به چشم دیده ام، سوخته ام ،دگر از عشق نگو
ای که مهمان آمدی، تازه به قلبم نازنین ،ای مهربان
من فنا گشته تمامم، نیمه جانم، دگر از عشق نگو
خواهشن، وابسته تر از این مکن ، من را به خود
رفته است،احساس من دیگربه یغما،دگرازعشق نگو
مهربانم،عشق تو پاک و مقدس ، همچون برگ گل
من غرورم ،رفته بر باد ،خسته ام،دگراز عشق نگو
من نمیباشم ، به تو لایق تو قلبت ، روشن است
من گرفتارشب تارم ،بی فروغم ،دگرازعشق نگو
تو پرستاری مکن از من ،مده آزار خود را نازنین
درد من دردیست ،بی درمان ،دگر از عشق نگو

جواد الماسی

چشم به راه تو بمانم...

چشم به راه تو بمانم .....در میان کوچه های بیکسی.......... انصاف نیست........بهر عاشق هیچ دردی...... بد تر از این .....چشم به راهی....درد نیست......دل خوشم فصل زمستانم.... به پایان میرسد در عاقبت.....بعد هر فصل زمستان......نو بهاری در ره است انکار نیست .....میکشم ناز تو را ای نازنینم .....پس ناز کن..... من به چشمت عاشقم .....گرمی بازار نیست.....میکنم جان را فدایت ......روشنی بخش دلم.......چون چراغی بر شبم....غیر آن برق نگاه نیست.....کاش میشد تا در آغوشم بگیرم .....تابدانی غیر آغوشم برایت .....جای دیگر امن نیست....

 

جواد الماسی

آسمان دست از دلم بردار دلگیرم هنوز

آسمان دست از دلم بردار دلگیرم هنوز
حال قلبم خوب نیست ..... غمگینم هنوز
آسمان دست از دلم بردار اینجا من غریب
گم شدم در بیکسی، سر در گریبانم هنوز
آسمان بارانی هست ، این دیدگان منتطر
ازجفای روز گارانم........ پریشانم هنوز
آسمان مثل دلت، امشب دل من هم گرفت
حال و روزم خوب نیست ،گیر بارانم هنوز
آسمان دست از دلم بردار، من خسته ام
روز وشب در جنگ با، این چرخ دورانم هنوز
آسمان بیمارم و ، بغضی نشسته بر گلو
خواب بر چشمم حرام ،شب زنده دارانم هنوز
آسمان امشب بیا ،همدرد وهم صحبت شویم
من بسوزم تو بسوزی، ز تب دارانیم هنوز
آسمان باران ببار، منهم ببارم اشک چشم
از جفای بی وفایان ، غصه دارانم هنوز

جواد الماسی

نقاش نیستم من ولی، ناز نگاهت میکشم

نقاش نیستم من ولی، ناز نگاهت میکشم
عکس تو را بر لوح دل ،برجسته پنهان میکشم

در این اثرمن تو را ،چون آسمان ابی وصاف
جای آن شمس و قمر ،برق نگاهت میکشم

رنگ چشمان سیاهت ، رابه رنگ عاشقی
روی زیبایت سفید ، هم شکل پاکان میکشم

می رسد نوبت به پیشانی ، چه کار مشگلی
بخت و اقبالت بلند ، چون قله ها ،آن میکشم

ابروانت را کمانی ، تیز و بران همچو تیغ
قد و قامت همچو سرو،به چه غزلخوان میکشم

مهربانیت چو طوفان ، چون گرفت آرامشم
عشق تو ای نازنین ، غران غران میکشم

هرچه خوبی هست ،در دنیا زمین تا آسمان
هر چه بادا باد این بار، من تو را آن میکشم

جواد الماسی

شب یلدای من امسال عجب یلدایست

شب یلدای من امسال عجب یلدایست
ای خدا شکر، نگارم به برم مهمانیست

نشود کاش سحر ،خواب بماند خورشید
چه قدر خلوت ما دوتا به شب عرفانیست

ناز چشمان خمارت، بکشم تا خود صبح
عشوه بازی نگاهت ،چه قدر رویایست

میزنم نقش به آن ، خال لبت آهسته
بوسه از غنچه گرفتن ،آخر زیبایست

لب زلبها وا نکن ،هم صحبت هم با نگاه
حرفها با چشمها ، گفته شود پیمانیست

شاعران شعر بگویند، به آن حسن جمال
بی تو چشمان همه ،شاعرکان بارانیست

من که پاییزم تو هم ،گویی ز پاییز آمدی
چقدر یخ زدن ثانیه های من وتو تکراریست

جواد الماسی

گریه را پشت نقاب خنده پنهان میکنم

گریه را پشت نقاب خنده پنهان میکنم
درد دل را در میان شعر زندان میکنم
مینویسم خاطرات خوب و بد دردفترم
با غزلها روز وشب تجدید پیمان میکنم
سوز دل در شعر شاعر حرف اول میزند
چون بسوزم سوز دل اول به میدان میکنم
عاشقی بارانیم خسته ز رگبار و تگرگ
چتر دلتنگی به سر با یاد خوبان میکنم
منکه شاعر نیستم حرف من حرف دل است
من گله از روزگار اینگونه اعلان میکنم
سرنوشت سازی زنددر روزگارمن ولی
من هماهنگ با قلم آن گونه رخصان میکنم
میشوم سنگ صبور و ازجفای چرخ دون
گریه را پشت نقاب خنده پنهان میکنم

جواد الماسی

گفته بودم به کسی دل ندهم من دیگر

گفته بودم به کسی دل ندهم من دیگر
آمدی وهمه ی قول وقرار دل من یادم رفت
گفته بودم که دگر ،عشق نخواهم ورزید
دلبری کردی و با دلبریت ،جور وجفا یادم رفت
شدی استاد به من ، فخر منم شاگردی ست
از محبت همه ی فاصله ی، من وشما یادم رفت
چون که چشمت غزل و، لعل لبت چون رمان
وقت دیدار شما ،شعر و غزل یادم رفت
آمدی نور بپاشی ،به این کلبه ظلمت گه دل
تو چراغ شب تار منی و ،روز و شبم یادم رفت
همچو بیمار اسیرم به یک درد نهانی اما
آمدی بهر پرستاری من، حال بدم یادم رفت
همچو مرغی که گرفتار قفس در بند است
چون که صیاد تویی حبس ابد یادم رفت
فال حافظ شده هر روز چو مجنون کارم
تا به نام تو رسم ، خوب و بدش یادم رفت


جواد الماسی

مثال کوره میسوزم دلم تب داره میدانم

مثال کوره میسوزم دلم تب داره میدانم
برای درد دل کردن کسی کم داره میدانم
چو آهویی اسیر شیر تیز سرنوشتم من
دویدن خواهدش اما ،پا کم داره میدانم
فضای آسمان دل ،پر از ابرای دلتنگیست
بهانه گیر باران است ، و می بارد میدانم
تمام حاصل عمرم ، مثال آن گلستانیست
افت شوره زارش کرد،بیابانیست میدانم
برای زخم این پیکر ،مداوایی کجا باشد
برای درد بی درمان،طبیبی نیست میدانم
اگردرخواب می بینم ،نشان از روشنی هارا
به تعبیرخوش رویا ،امیدی نیست میدانم
اگر گویم که دیروزم ،شده دیگرفراموشم
دروغی مصلحت باشد ،به خود گویم میدانم
برای بغض دلتنگی، نباشد گریه هم مرحم
فقط ساکت کند دردت ،برای لحظه میدانم

جواد الماسی

رنگ چشمان قشنگت، می ،پرستم میکند

رنگ چشمان قشنگت، می ،پرستم میکند
سبک آهنگ صدایت ، بت پرستم میکند
گفته بودم من دگراز عشق فراری میشوم
دیدن آن روی ماهت ،مست مستم میکند
مثل باران میخورد،بر روی سینه نام تو
بعداز آن دیدارمان ، دنیا پرستم میکند
من اسیر تو شدم ،تو هم اسیر من عجب
این اسارتها چقدر ، زندان پرستم میکند
مثل شمعی آمدی ، دنیای من روشن شده
مثل پروانه برت ، شعله پرستم میکند
من برایت شعر گفتم،بانوی شعرهای من
گر بخوانی شعرمن ،شاعر پرستم میکند
با تو حتی در زمستان، حس گرمی میکنم
دست تو در دست من ، آتش پرستم میکند

جواد الماسی