قلبها مان سنگی و دور از محبت میرویم

قلبها مان سنگی و دور از محبت میرویم
عشقها مان بوی دلتنگی و نفرت میدهیم
چون پرستویی که گم کرده است راه لانه را
بی هدف در آسمان این سو آن سو میرویم
راه را گم کرده ایم ومقصدی معلوم نیست
این خیابان انتهایش بسته هست ما میرویم
استوار است این جهان برپایه مهر و وفا
پس چرا ما بی محبت ره شتابان میرویم
بهر عاشق لازم است معشوق اما حیف
عشق هامان با خیانت سوی زندان میبریم
خوب میدانیم که صدرنگی اخرش بن بستی است
پس چرا دانسته این ره را خرامان میرویم
باز هم سنگ صبور ودرد دل با دفترش
میشود ببخشش تمام کینه به میدان میبریم

 


جواد الماسی

بعدتو حتی زمان هم با دلم لج کرده هست

بعدتو حتی زمان هم با دلم لج کرده هست
گوشه ای تنها نشسته این دلم دق کرده هست
لحظه ها هم بی تو شاید بی کس ودر غربت اند
دیده ها یم از فراغت در غم و در حسرت اند
بی وفا من بی تو اینجا گوشه ای کز کرده ام
از همه حتی خودم بی تو زعشق دل کنده ام
ثانیه قد یه ساعت میشود ساعتم قد یه سال
زندگی بی تو برای من شده امری مهال
کاش میشد تا دل سنگ تو را عاشق کنم
با خبر از حال خود سازم تو را صادق کنم
هیچ میدانی بدون تو دلم پر از غم هست
بعد تو این یاد تو با این دل من همدم هست
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خاطراتت میدهد بازی مرا حاشا نشد
این شکست عشق باشد ناله کن سنگ صبور
تا کسی هم بشکند اورا مثالت پر ز جور

 

جواد الماسی

نامه پدر

کودکی کن پسرم کودک بمانی بهتر است
چون که این دنیای ما ادم بزرگان پر غم است
پسرم هرگز نگو ای کاش من هم مردی شوم
کودکی کن گریه کن دنیای تو شیرینتر است
چون در این دنیای ما ادم بزرگان هیچ نیست
پرزنیگرنگ و غم وحسرت ، ندانی بهتر است
هیچ میدانی که ما در حسرت وقت توییم
پس گلم کودک بمان کودک بمانی بهتر است

 

تقدیم به پسرم
جواد الماسی

توبمان با ان رقیبم ، دیگر برایم جای نیست

توبمان با ان رقیبم ، دیگر برایم جای نیست
او محبت میفروشد گرمی بازار نیست
تو که ترکم میکنی با آن رقیبم میروی
خب برو دیگر نمان جای هیچ اجبار نیست
بهر ماندن دل نباشد ماندن هم بی معنی هست
واقعیت این بود جای هیچ ابهام نیست
میروی اما بدان روزی تو تنها میشوی
چون مکافات عمل چیزی به جز تکرار نیست
تو خریدار دل پاکم نبودی میروم اما بدان
میشوی روزی پشیمان جای هیچ انکار نیست
میروم با کوله باری از گذشته ،خاطرات
تو نباشی یاد تو چیزی به جز آوار نیست


جواد الماسی

خوش امدی ای غم به ویران خانه قلب شکسته

خوش امدی ای غم به ویران خانه قلب شکسته
بهارم شد خزان ، کنارم باد پائیزی نسشته
خوش امدی اینجا دلم از بیکسی یخ کرده بود
بر روی بام قلب من برف جفا بنشسته بود
خوش امدی همدرد من هم صحبتم ای با وفا
اینجا در این کنج اتاق من هستم و تو ،با خدا
خوش امدی غم بر دلم من با تو تنها نیستم
شرمنده ات گر میزبان خوبی برایت نیستم
خوش امدی افسوس من دیگر بهاری نیستم
عمرم خزانی گشته و فصل جوانی نیستم
خوش امدی ای غم عجب بنده نوازی کرده ای
حال دگرگون مرا با خود چه راضی کرده ای
خوش امدی اما دگر صبرم تمام است خسته ام
در گوشه ای من منتظر بر مرگ خود بنشسته ام

 


جواد الماسی

کاش میشدمهربانی بهر دلها ،عرضه داشت

کاش میشدمهربانی بهر دلها ،عرضه داشت
در زمین بذر صفا وعاطفه میشدکه کاشت
کاش میشد بهر آن پروانه ی زخمی ز درد
عاشقانه روی بال زخمیش مرحم گذاشت
کاش میشد ان پرستویی که شد بی اشیان
زیر باران از محبت عاشقانه لانه داشت
کاش میشد ارزوهایی که بر دل داشتیم
یک به یک بهرش رسید، میشد نباخت
کاش میشد سرنوشتی که بر سر داشتیم
ازدوباره مینوشتیم وکم و بیشی نداشت
کاش میشد مثل باران پر شد از بوی خدا
توی هر گلدان خالی شاخه ای ازگل گذاشت
کاش میشد کاش ها مان رنگ دیگر میگرفت
روی دلهای جای کینه مهربانی جای داشت

جواد الماسی

بازهم با غصه های زندگی خو میکنم

بازهم با غصه های زندگی خو میکنم
برگه ای از خاطراتم را کمی رو میکنم
میشوم همراه باران تاگذشته سال دور
یک به یک با اینه ارام نجوا میکنم
میشوم نقاش ونقاشی من فصل خزان
با غروب ارزوهایم چه غوغا میکنم
نیستم شاعر ولی مرثیه خوانم بر دلم
من برای عمر رفته روضه خوانی میکنم
جای دارد تا بگویم مصرع این شعر را
در بهار زندگی احساس پیری میکنم
خواب بر چشمان من گشته حرام
از برای درد دل شب زنده داری میکنم
روزهای من شده تکراری وبی حوصله م
من برای سرنوشتم بیقراری میکنم


جواد الماسی

بگذار سر بر شانه ام من اهل دردم نازنین

بگذار سر بر شانه ام من اهل دردم نازنین
من از تبار بی کسی من پر ز دردم نازنین
آواره شهری به نام ، بی وفایی بوده ام
من کوله بارم غصه هست دلسرد سردم نازنین
بگذار سر بر شانه ام من آشنای گریه ام
از زخم خنجرهای دوست من دل غمینم نازنین
هق هق بزن آرام شو هم درد ومونس میشوم
با بغض و گریه مونسم بی آشیانم نازنین
بگذار سر بر شانه ام گویی تو هم مثل منی
همراه باران میرویم دل بیقرارم نازنین
شهری به نام عاطفه در دور دست فهمیده ام
باهم رویم انجا سفر چشم انتظارم نازنین


جواد الماسی

شرط می بندم که روزی سهم تو دل میشود

شرط می بندم که روزی سهم تو دل میشود
بر تو مهمان مهربانی یک بفل گل میشود
من شنیدم هر غمی پایان رسد هرچند دیر
اخر هرشب طلوع حتما نمایان میشود
روزگار وسرنوشت با ما اگر لج کرده است
نوبت خوشبختی ما عاقبت هم میشود
گر چه اکنون مثل پاییزی خزانی گشته ای
روزگاری فصل های تو بهاری می شود
گر چه تیره اسمان آرزوی ما شده
بی درنگ روزی به ماهم رنگ روشن میشود
میرسد پایان این عمر غم ما هم به سر
قسمت عمر من وتو شادمانی میشود

 

جواد الماسی

درخواب عسل چشمی مرا مهمان به قلبش برده بود

درخواب عسل چشمی مرا مهمان به قلبش برده بود
گویا که بر بازار عشق مهر و وفا اورده بود
با ان نگاه دل فریب رفت از دل من اختیار
از مستی چشمان او یوسف به چاه افتاده بود
تا لب زلب از هم گشود حتی زمان دیوانه شد
از غنچه ی لبهای او بوسه به خاک افتاده بود
ابرو کمان صورت چو ماه در حیرت او شد کمال
زلفی پریشان چون غزل در دست باد افتاده بود
در خواب بودش میزبان من میهمانش مدتی
از میزبانم معرفت ، در پیچ وتاب افتاده بود

 

جواد الماسی

وای عجب از روزگار....هرلحظه سازی میزند

وای عجب از روزگار....هرلحظه سازی میزند
گه زند آهنگ شاد...گاهی چه غمگین میزند
وای عجب از روزگار...مست وغزل خوان میکند
گاه بی مهر میشود........با غم پریشان میکند
وای عجب از روزگار...گاهی برد تا اوج عرش
گاه سنگ دل میشود....بی اعتبارت میکند
وای عجب از روزگار...یک روز عاشق میکند
روز دیگر دل شکسته......نقره داغت میکند
وای عجب از روزگار...بس چیره دست ماهریست
گه جوان مرگی نسیب...و...گه کهن سالت کند
وای عجب از روزگار....بس پیچ وتابش مبهم است
چون یکی غرق خوشی...و آن یکی در ماتم است
وای عجب از روزگار...حیرت برانگیز است چرا
کودکی شبها گرسنه...این یکی در نعمت است


جواد الماسی

پاییزم اما باتو من فصل بهاری میشوم

پاییزم اما باتو من فصل بهاری میشوم
با عشق تو ای نازنین من آسمانی میشوم
گر چه ندارد زندگی دیگر برایم اعتبار
با تو ولی وابسته این زندگانی میشوم
با آینه قهرم کشد موی سفیدم را به رخ
با تو ولی بر آینه نقش جوانی میکشم
سردی دستم را نبین من از زمستان آمدم
با تو ولی من تا ابد مهمان گرمی میشوم
چهره زردم نشان از بیقراری دل است
درکنار تو ولی من ارغوانی میشوم
خنده شهر مرا برده به غارت یک نفر
با تو اما بی خیال گریه زاری میشوم
شعرهای من اگر با غصه هستند همنشین
با تو اما من اسیر شادمانی میشوم


جواد الماسی

بوی رفتن میدهی، باشد برو حرفی نیست

بوی رفتن میدهی، باشد برو حرفی نیست
پای رفتن التماس ، در نظرش تاثیر نیست
بوی رفتن میدهی ،پس بدرقه از من مخواه
این سفر برگشت ندارد، راه بی تقصیر نیست
برمسافر واجب است، وقت سفر قرآن وآب
گرشود بیراهه راه، قرآن وآب تجویز نیست
بوی رفتن میدهی ،پس خاطراتت هم ببر
ای مسافر بعد تو ،یادت عذابی بیش نیست
بوی رفتن میدهی ، اما بدان این اشتباه
راه بی برگشت باشد،توبه هم مقبول نیست
بوی رفتن میدهی ، اری رفیق نیمه راه
این به دور از معرفت باشد،سرابی بیش نیست
بوی رفتن میدهی ، احساس از شعرم مبر
شعر بی احساس شاعر،جز کلامی بیش نیست
بوی رفتن میدهی ، من میشوم سنگ صبور
ای مسافر جز صبوری ،راهکاری نیست نیست

جواد الماسی

روزگار... تاوان این عمر هدر رفته چه شد؟

روزگار... تاوان این عمر هدر رفته چه شد؟
این همه درد ومصیبت، بی قراریها چه شد؟
تعنه میزد آینه با خنده از موی سفید
روزگار....تاوان این موی سفید من چه شد؟
من شکستم در جوانی و گواهش چهره ام
کاش میگفتی امید و ارزوهایم چه شد ؟
سرنوشتم را نوشتی ...افسوس با رنگ سیاه
پس چرا اینقدر تاریک ،روشنیها پس چه شد؟
گفته اند دار مکافات است این دنیا قبول
پس بگو تاوان این قلب شکسته پس چه شد؟
نام من سنگ صبور وصبر شد پیشه ام
روزگار...تاوان این صبر وشکیب من چه شد؟

 

جواد الماسی

من وتو مثل دو خط اما موازی نیستیم

من وتو مثل دو خط اما موازی نیستیم
هردو دلسوزیم اما در حد عالی نیستیم
من وتو مرغ اسیریم به دست سرنوشت
بخت بد بر بالهای جفتمان زخمی نوشت
بر محبت تشنه ای من تشنه تر از تو ولی
میوه ممنوعه ایم بر هم به پیشانی نوشت
هردو فصل مان یکیست مثل زمستانیم سرد
روزگار از بهرمان فصلی زمستانی نوشت

جواد الماسی

باز آمد پاییز ،چهره زردم برایت، بیقراری میکند

باز آمد پاییز ،چهره زردم برایت، بیقراری میکند
مثل برگی ، زیر پای عابران افتاده، زاری میکند

بغض سنگینی ، گلویم را به یادت ، میدهد بازی
خاطرت مهمان من ....... مهمان نوازی میکند

آسمان دیده ابریست بغض باران در ره است
مثل مجنون زیر باران......... یاد لیلی میکند

قهوه تلخیست...... یادت در کنار دفترم
مثل فرهادی که هر شب یاد شیرین میکند

فصل پاییز است کم کم خاطرت رنگ میبازد
شایدم یخ کرده.... و.... یاد زمستان میکند

جواد الماسی

من یک کویر خشک و سرد ،ای کاش آبادم کنی

من یک کویر خشک و سرد ،ای کاش آبادم کنی
از روی آن خال لبت،یک بوسه مهمانم کنی

بیمارم و چشمان تو،درمان این درد من است
یک شب به دیدارم بیا، حتما مداوایم کنی

از ساحل دریای من ، مرغ مهاجر رفته است
یک دم بیا پیشم نشین ، شاید هویدایم کنی

من کلبه ای ویرانه ام ، ازدست باد سرنوشت
دستی بکش روی سرم ، شاید که آبادم کنی

گم گشته شهری شدم ، نامش بخوانندسرنوشت
دنبال من قدری بگرد، شاید که پیدایم کنی

جواد الماسی

بلبلی بودم کنار سبزه زاران مست مست

بلبلی بودم کنار سبزه زاران مست مست
روی شاخه تیر صیادی پرو بالم شکست
نغمه خوان بودم برای خود در این دشت ودمن
ازجفای روزگاران، بغض سنگین ،راه آوازم ببست
گرد بادی سخت آمد لانه ام ویرانه شد
در به در در کوچهای بی کسی تنها نشست
نه دگر بال پریدن مانده و نه نغمه خوانی
ظلم را در حق من آن آشنایان کرده هست
گر چه آزادم همیشه من ولی زندانیم
چون مرا محکوم غم آن بی وفایان کرده هست
جامه ی حسرت برایم تحفه آورد سرنوشت
رخت غربت هم به دست دوست بر جانم نشست

جواد الماسی

من به یادت دلخوشم این دلخوشی ازمن مگیر

من به یادت دلخوشم این دلخوشی ازمن مگیر
زنده ام با یاد تو این زندگی از من مگیر
چشم تو مانند اهو و لبانت چون عسل
خواهشن بانوی شعرم این وآن ازمن مگیر
شاعرم چیزی به جز شعرم ندارم هدیه ای
افتخارم این بود این افتخار از من مگیر
در کنارت حس شاعر بودنم گل میکند
تو بمان ترکم نکن احساس را ازمن مگیر
این منو این دفترو این شعرهایم مال تو
هرچه بود آورده ام این تحفه را ازمن بگیر
گرتو باشی در کنارم من غزل خوان میشوم
رحم کن بانو بیا این عشق را از من مگیر
من برای وصل تو بی تاب بی تابم عزیز
پس از این سنگ صبور صبر وتحمل را مگیر

 

جواد الماسی

شب است ساکت ،کسی انگار به دنیا نیست

شب است ساکت ،کسی انگار به دنیا نیست
نه من دنیای کس باشم،به دنیای منم کس نیست
شب است ساکت، تمام شهر در خوابندومن بیدار
نه من در انتظار کس ،کسی چشم انتظارم نیست
شب است ساکت، و من کنج اتاقی خلوت وتنها
نه من مونس به کس باشم ،کسی هم همزبانم نیست
شب است ساکت،خیابانها ،گذر گه های دل خلوت
نه من عابر به کس باشم ،کسی هم عابر من نیست
شب است ساکت ، و آغوشم دوباره خالیه خالیست
نه من یار کسی باشم ،کسی هم بیقرارم نیست
شب است خلوت ، و حرفای زیادی بر زبان مانده
نه من سنگ صبور کس،کسی سنگ صبورم نیست

جواد الماسی

رفتی با رفتنت قلب شقایق ها شکست

رفتی با رفتنت قلب شقایق ها شکست
درکنار قلب من رمان مشکی نقش بست
رفتی وبا رفتنت گلدان خانه خشک شد
بعد تو آهنگ غم با بیکسی دم ساز شد
رفتی با رفتنت دنیای من شد تنگ تر
اعتماد زیر سوال است شک شده پر رنگ تر
رفتی و با رفتنت دلسوز من شد اسمان
ابرهای تیره اش هرشب به چشمم میهمان
رفتی و با رفتنت طوفانی است دریای دل
اعتماد و کشتی عشقم نشسته روی گل
رفتی با رفتنت از عشقها ترسیده ام
گرگها یش جای خود از جغد ها رنجیده ام
رفتی و با رفتنت ثابت شده در شهر عشق
بی وفایی گشته عادت این شده قانون عشق
رفتی با رفتنت احساس هم از شعرم برفت
من شدم سنگ صبور و غصه بر قلبم نشست

جواد الماسی

میروم از شهر عشق دیگر بریدم خسته ام

میروم از شهر عشق دیگر بریدم خسته ام
بعد تو من در بروی عشق وعاشق بسته ام
میسپارم من تو را بر خاطرات سوخته
میکند ویران مرا از خاطرات هم خسته ام
مثل شمعی تا سحر ارام میسوزم ولی
دیگر از این سوختن در خفا هم خسته ام
میکنم من درد دل با دفتر و با این قلم
دیگر از این شعرهای بیقرارم خسته ام
میکند بازی عجب این روزگار بی وفا
فاش میگویم دگر از روزگارم خسته ام
میشوی هرشب تو مهمانم به خواب
نه دگر باور بکن از میزبانی خسته ام
چون کبوتر جلد بام تو شدم اما غلط
من دگر از سنگ بی مهری زدنها خسته ام
میشوم سنگ صبور و ادعایم این بود
من دگر از مردمان بی محبت خسته ام

جواد الماسی

آمدم پیش طبیبم....... تا پرستاری کند

آمدم پیش طبیبم....... تا پرستاری کند
لب گذارد بر لبم ، تا بوسه درمانی کند
امدم پیش طبیبم...... با نگاه گرم خود
این تن سرد زمستانی ، بهارانی کند
آمدم پیش طبیبم....تا بگیرد غم ز دل
بوسه بر چشمان او ،غصه درمانی کند
آمدم پیش طبیبم....درد دل با او کنم
با صدای دلنشینش ،دل سر افرازی کند
آمدم پیش طبیبم...بوسه گیرم از رخش
دست در دستم گذارد،اوهم آغوشی کند
آمدم پیش طبیبم....سر گذارم شانه اش
اشک شوق من ریزم او هم چه دلداری کند

جواد الماسی

بر مزارم بنویسید به یک خط درشت

بر مزارم بنویسید به یک خط درشت
عاقبت خسته دوران زجفا راحت شد

دل عاشق که یه وقتی نگران همه بود
کنج یک خانه خلوت ز بلا راحت شد

بنویسید که یک سوخته دل یک شاعر
دگر ازساختن وسوختنش راحت شد

بنویسید نفهمید کسی درد دلش را
دگر از خنده اجباری خود راحت شد

بنویسید و این نکته دگر فاش کنید
دگر از دوش کشیدن درد نهان راحت شد

آسمان را به شهود محضر یارم ببرید
دگر از سنگ جفای دل تو راحت شد

ندهید ره نگذارید که یکدم مزارم برسد
بنویسید که او قاتل من بوده ،دگر راحت شد

بس جفا کردی و عمرم به هدر دادی رفت
دگر از زندگی و عمر فنا راحت شد

جواد الماسی

خدایا اشکهایم را ،به پای چشمها بنویس

خدایا اشکهایم را ،به پای چشمها بنویس
مثال سرنوشت من ،برایش غصه ها بنویس
دل بشکسته من از، جفای قلب سنگش بود
مثال قلب رنجورم ، برایش درد ها بنویس
خدایا اه و نفرینم........به پای بی وفائیش
به تقدیرش زبعد من، مثال خود وفا بنویس
تمام شب نخفتن ها ،همه یاد از جفای اوست
خداوندا سزای او ، مثال من جفا بنویس
تمام آرزوهای ، فنا گشتم به پای اوست
خدایا آرزو هایش ، مثال من فنا بنویس
شب وروزم یکی باشد ،ندارند هیچ مفهومی
خدایا زندگانی ، را برای او بلا بنویس

جواد الماسی

بندگی کن ای دلم اینجا کسی یار تو نیست

بندگی کن ای دلم اینجا کسی یار تو نیست
کس خریدار دل صادق در این بازار نیست
آسمان دارد گلایه از جفا در حق عشق
مثل باران هیچکس گویی عزادارتو نیست
قسمت پروانه شد سوختن از هجر فراق
ذره ذره آب شد شمع ولی غمخوار نیست
راه پر پیچ وخمی دارد جهان عاشقی
ماکه ره گم کرده ایم راه بلد انگار نیست
در ره عشقی که لیلی شد زبان زد در جهان
کس دگر همتای مجنون در بیابان زار نیست
سوختن سهم منو ابری دل بشکسته ام
غیر گریه بغض را درمان نباشد نیست نیست
خلوتی باید که عاشق با خودش خلوت کند
چون خریدار دل بشکسته جز معبود نیست


جواد الماسی

ازتو فقط در خاطرم، گرد وغباری مانده است

ازتو فقط در خاطرم، گرد وغباری مانده است
آن بت که از تو ساختم، تکه بنایی مانده است

آن شاعری کز نام تو، شعر وغزلها میسرود
از نام تو در شعر ها، اندک نشانی مانده است

چون مرغکان آواز خوان،بهر وصالت روزو شب
از آن همه سوز وگداز،یک نیمه جانم مانده است

دیگر برو افتاده ای،از چشم مست عاشقم
از آن همه عشق و وفا ،دل بیقرارم مانده است

از برگ برگ دفترم ، نام تو را سوزانده ام
دیگر به پایان آمدیم، خاکسترم جامانده است

 

جواد الماسی

گر مرا حاکم کنند ..... بر شهر عشق

گر مرا حاکم کنند ..... بر شهر عشق
روی هر دروازه ای ، لوح محبت میزنم
بهر هر دل.......... دلبرم باشد یکی
مهر باطل روی هر ،نوع خیانت میزنم
سخت میگردم.....همه بازار شهر
تاجران بی وفایی را،به زندان میکنم
بی نقاب آیند همه....در شهر من
با نقاب هرکس ببینم ، چهره ویران میکنم
گرگها در جای خود.....بره اهو جای خود
گر روند در جلد هم ، والله رسوا میکنم
عاشقان رامیدهم........فرمان برحکم وفا
بی وفایان را ز شهر،حتما گریزان میکنم
با عدالت میزنم......تکیه به تخت حاکمی
باعث بد نامی عشق را پریشان میکنم

جواد الماسی

حرمت نان ونمک بر هرکسی چون واجب است

حرمت نان ونمک بر هرکسی چون واجب است
گر نمک دان بشکند از معرفت او خارج است

یا مبند در روز اول....... عهد و پیمان با کسی
یا چو بستی تا ابد ماندن به پیمان واجب است

آفرینش ،اشرف خلقت نهادش آدمی پروردگار
بر تری دادش به عشق و عاطفه یک ملزم است

جای جای این زمین..... از آدمیزاد هست فزون
فرق ما با یک دگر بی شک درانسان بودن است

تا توانی دل به دست آور .....فتاده دست گیر
این دو روز زندگانی ....نام نیکش بهتر است

میشوم سنگ صبور.. و ....دفترم هم درد من
درد دل کردن به کاغذ یا قلم چون بهتر است

جواد الماسی

یا که مجنون نیست مجنون، یا که لیلی برده از یاد

یا که مجنون نیست مجنون، یا که لیلی برده از یاد
یاکه شیرین شد فراموش، عشق فرهاد رفته ازیاد
در کویر این زمانه خشک و بی روح آرزو هاست
گوئیا یوسف دوباره..... قعر چاه افتاده بی داد
روزگاری گرم بود..... افسانه شیرین و خسرو
نه دگر افسانه مانده...... نه دگر خسرو در یاد
گشته گرم بازار اکنون بهر هر عشق بی وفایی
دل شکستن گشته عادت بهر عاشق مانده فریاد
روزگاری حرمت عشق ، از زمین تا آسمان بود
عشقها رنگ خدا داشت ، عاشقان بودند دل شاد
کاش میشد تا دوباره...... لیلی و مجنون بیابیم
بهر این دلهای دلسرد کاش میشد که وفا داد

جواد الماسی